شاید تمام ِ این دنیا،
مکث قصه گو باشد
میان ِ
یکی بود..یکی نبود..
از بیت بعد باد وزیدن گرفته است
که شعر بوی لاشه ی یک زن گرفته است
زن از هزار و سیصد و پنجاه بیت قبل
بیماری ای شبیه به مردن گرفته است
و مرد که جلوی دهانش از آن زمان
کبریت نم کشیده ی روشن گرفته است
از بیت و نیم قبل به این فکر می کند
که شعر هرچه داشتم از من گرفته است
از پنجره سقوط..بگیرید مرد را!
حالا که شعر فعل «گرفتن» گرفته است
از: علی کریمی کلایه
خواب دیدم روز رستاخیز بود
مقتدای شهر حلق آویز بود
مردگان از قبر بر می خواستند
جاهلان شق القمر می خواستند
هیچ کشتی ناخدا لازم نداشت
کور می رفت و عصا لازم نداشت
آب در غربال بی معنی نبود
های و هوی لال بی معنی نبود
سایه از خورشید وحشت داشت؟نه!
هرکه می لرزید وحشت داشت؟نه!
این چنین تهمت زدن آسان نبود
مدرکی پیراهن عثمان نبود
ابر هر اندازه خود را می فشرد
در بساطش قطره ای باران نبود
آنچنان دریا تلاطم داشت که
موج را هم تاب ِ این طوفان نبود
پرده تا افتاد فهمیدیم که
هیچ کس در شهر با ایمان نبود
از: علی کریمی کلایه
پنداری خدا
دست به دامن داوینچی شده است
که اندوه ِ جذاب نگاهت
مونالیزا را
به یک کپی بی بها بدل می کند
و لبخندت شفا می دهد
تمام کودکان ایدز گرفته دنیا را..
اما چرا این همه تلخ باید باشد
شراب چشمانی که برقشان
تاکستان های سرتاسر سویل را خاکستر می کند؟
شاید تو یکی از پریای شاملو باشی
که از برگ های هوای تازه گریخته
و تقدیرش گریستن بوده از آغاز جهان..
من اما خنده ات را می خواهم
حتی اگر بهایش راه رفتنم بر کف دست ها باشد
در خیابانی شلوغ،
چون دلقکی
که خوش دارد شنیدن صدای خنده ی تو را
در جرینگ جرینگ سکه هایی
که از جیب هایش
بر سنگ فرش پیاده رو می ریزند...
از: یغما گلرویی