مرا ببوس!
بگذار جهان شعر تازه ای بخواند
از: رضا کاظمی
دیگر خبری نیست در شهر
الا اینکه:
تو رفته ای و
روزنامه ها همه
سفید چاپ می شوند!
دلتنگ که می شوی
چشم هایت را ببند
مثل یک عکس فوری
فوری ظاهر می شوم
قطاری که تو را برد
و خودش را به کوه زد
خراب نبود
عاشق بود!
گاهی عشق هم آن روی سگش را نشان می دهد
این جاده
چه قدر چاله
چه قدر دست انداز دارد!
مگر به اخم بدرقه ام کرده ای امروز؟!
من و باران و خیابان های شهر
چه قدم زنان ِ عاشقانه ای!
سپاس گذارم
اگر نرفته بودی
این شب اینقدر زیبا نمی شد!
دارند خودشان را می کشند موج ها
تنی به آب بزن
آرام شود دریا
تو رفته ای
و من از تنهایی
ککم هم نمی گزد دیگر
حالا باز هم بگو دروغ گفتن بلد نیستی!
تو
هم از فنجان قهوه می پری بیرون
هم از دیوان خواجه حافظ
هم از دسته ی ورق ها
دنیا
به راست یا دروغ
قرن هاست «تو» را وعده می دهد
و ساعت روی پا تختی ِ تو
خواب مانده شاید
که خواب مانده ای!
از: مهدیه لطیفی