باز دیروز
شهر ِ
دوازده میلیون و هفتصد و نود و هشت هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران
خالی بود
بس که در سفری
از: مصطفی مستور
دلم تنگ می شود گاهی
برای حرف های معمولی
برای حرف های ساده
برای «چه هوای خوبی!»/«دیشب چه خوردی؟»
برای «راستی ماندانا عروسی کرد؟»/«شادی پسر زایید؟»
و چه قدر خسته ام از «چرا؟»
از «چه گونه!»
خسته ام از سؤال های سخت، پاسخ های پیچیده
از کلمات سنگین
فکر های عمیق
پیچ های تند
نشانه های با معنا، بی معنا
دلم تنگ می شود گاهی
برای
یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه ی داغ»
سه روز تعطیلی ساده در زمستان
چهار خنده ی بلند
و
پنج انگشت دوست داشتنی
از: مصطفی مستور