گفتی: بیا!
گفتی: بمان!
گفتی: بخند!
گفتی: بمیر!
آمدم ..
ماندم ..
خندیدم ..
مُردم ..
و با دست های خالی
همین دو کوچه پایین تر
خودم را به خاک سپردم !
تنها ..
حالا دیگر چیزی به چله ام نمانده
باید خودم برای روزنامه تسلیتی بفرستم
و دعا کنم رهگذری، شبروی، جغدی
به قهوه و خرمای باد کرده از شب هفت
شبانه ناخنکی بزند !
و دعا کنم که بیشتر نگسلدم
تکرار این سوال بهت آگین:
یک مشت استخوان بی خاصیت بودم قبول
اما ..
برای یک فاتحه ی خالی
همین دو کوچه پایین تر
راه دوری نبود
بود ؟
از: پویان نوایی
گفتی: بمان!
گفتی: بخند!
گفتی: بمیر!
آمدم ..
ماندم ..
خندیدم ..
مُردم ..
و با دست های خالی
همین دو کوچه پایین تر
خودم را به خاک سپردم !
تنها ..
حالا دیگر چیزی به چله ام نمانده
باید خودم برای روزنامه تسلیتی بفرستم
و دعا کنم رهگذری، شبروی، جغدی
به قهوه و خرمای باد کرده از شب هفت
شبانه ناخنکی بزند !
و دعا کنم که بیشتر نگسلدم
تکرار این سوال بهت آگین:
یک مشت استخوان بی خاصیت بودم قبول
اما ..
برای یک فاتحه ی خالی
همین دو کوچه پایین تر
راه دوری نبود
بود ؟
از: پویان نوایی