دری هستم که می توانست به آسمان باز شود
اگر لولایش به زمین چفت نبود...
از: لیلا فرجامی
فرزندم
سال دو هزار و پنجاه است
تو هنوز به دنیا نیامده ای
مادرت شاعر مضطربی بود
که در یک تیمارستان حومه ی شهر تا ابد بستری شد
و هر هفته
پدرت که هرگز با او ازدواج نکرد
دسته گل پژمرده ای می آورد
با برچسب بزرگ حراج
روی زرورق هایش