فرزندم
سال دو هزار و پنجاه است
تو هنوز به دنیا نیامده ای
مادرت شاعر مضطربی بود
که در یک تیمارستان حومه ی شهر تا ابد بستری شد
و هر هفته
پدرت که هرگز با او ازدواج نکرد
دسته گل پژمرده ای می آورد
با برچسب بزرگ حراج
روی زرورق هایش
فرزندم
تو هنوز نمی دانی
جنگ چیز خوبی نیست
مثلا وقتی که بچه بودیم و بمب ها به خطوط مرزی شهر می رسیدند
پیش از آنکه منفجر شوند
صدایی در گوشمان می گفت:
" اشهد ان لا اله الا الله "
آن وقت
من هنوز خدای رحمان و رحیم ِ تو را
تا حدودی دوست داشتم
فرزندم
سال دو هزار و پنجاه است
تو خط اول جبهه نیستی
تو پشت کنکور نمانده ای
تو از مرزها فرار نکرده ای تا پناهنده شوی
تو به شیشه معتاد نگشته ای
تو مهاجری نیستی که زبان دومت را پیش از آنکه یاد بگیری
فراموش کنی
تو مجری خبرهای ماهواره ای نیستی
تو شاخص های سهام و ارز را نمی دانی
تو هنوز به دنیا نیامده ای
جای شکرش باقی ست
که یکی از ما
نمی داند
فلسفه چیست
اخلاق چیست
امپریالیسم چیست
کمونیسم چیست
و چرا سقط جنین
این همه درد دارد
جای شکرش باقی ست
سال دو هزار و پنجاه
اداره ی ثبت احوال را تعطیل کرده اند
و تو هرگز اسمی نداشته ای.
پیش از آنکه خاکسترم را تحویلت دهند
یادت باشد
که از مادرت خوشبخت تر بوده ای ...
از: لیلا فرجامی
پ.ن: بخوانید کتاب رودخانه ای که از ماه می گذرد، اثری از همین شاعر
پر غم بود شاعر :(
+حتما میخونم.بی شک زیبا و آموزنده هست.