در این ساعت ِ شب
تو
باید خفته باشی
در پیراهن صورتی خوابت
و حتم دارم پادشاه هفتم
در همین لحظه از تو خواستگاری می کند
همیشه از شاه ها بدم می آمده !
در این ساعت ِ شب
تو
باید خفته باشی
در پیراهن صورتی خوابت
و حتم دارم پادشاه هفتم
در همین لحظه از تو خواستگاری می کند
همیشه از شاه ها بدم می آمده !
فرزندم
سال دو هزار و پنجاه است
تو هنوز به دنیا نیامده ای
مادرت شاعر مضطربی بود
که در یک تیمارستان حومه ی شهر تا ابد بستری شد
و هر هفته
پدرت که هرگز با او ازدواج نکرد
دسته گل پژمرده ای می آورد
با برچسب بزرگ حراج
روی زرورق هایش
همگی روی یک صندلی ِ گردانیم..!
روی یک صندلی، سرگردانیم
زندان برای زندانیان دانشگاه
دانشگاه برای دانشجویان زندان
بنگاه دار ِ املاک، رئیس ِ آن اداره
توی شاعر، بنگاه دار(بیت بیت بساز بفروش!)
و من ِ فیزیکدان، شاعر
می بینید؟!
هیچ چیز و هیچ کس سر جای خودش نیست
پس زمین می چرخد
از: امیرحسین رحیمی