ما شعر می گوییم
ما
که نمی توانیم زندگی کنیم
ما شعر می گوییم...
از: علیرضا روشن
«بنان» غمگینی محو و خیره در نت ها
الهه ای ناز انگار می پرد به هوا
و با صدای بم ِ آمبولانس می رقصد
حراست از jump ی کودکانه می ترسد
اشاره هی می کردی به زیر ابروی ماه
حواس من چون یوسف که پرت شد در چاه
نگاه خیره ی انگشت ها به بغض بنان
و خاطرات جنین ِ فرشته در زندان
درون آینه نگاه می کنم
دیگر تو نیستی
پوست انداخته ام
چقدر زشتم، درست
ولی اینبار درون آینه تونیستی
پوست انداخته ام
من مانده ام و
چقدر کار که نکرده ام
دیر شده و وقت ندارم،
لیست می کنم این همه کار که نکرده ام
چقدر راه، که نرفته ام
چقدر من، که نبوده ام
چقدر چیز، که دوست داشتم و یاد نگرفته ام
چقدر بزرگ، که نشده ام
چقدر سفر، که نرفته ام
چقدر تغییر، که نکرده ام
چقدر پیشنهاد، که اصلا به کل نه دیده و نشنیده ام
چقدر پیشرفت، که نداشته ام
چقدر زیبایی، که ندیده ام
چقدر نفس راحت، که نکشیده ام
چقدر ذهن آرام، که نداشته ام
چقدر خودم، که نبوده ام
چقدر احساس، که نکرده ام
چقدر زندگی، که نکرده ام
از: امین منصوری
کتاب دفتر من و عطر ورساچه