چون شفق گرچه مرا باده ز خون جگر است
دل آزرده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه ی شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت، صدف بی گهر است
جلوه ی برق شتابنده بود، جلوه ی عمر
مگذر از باده ی مستانه،که شب در گذر است
لب فرو بسته ام از ناله و فریاد،ولی
دل ماتمزده در سینه ی من نوحه گر است
گریه و خنده ی آهسته و پیوسته ی من
همچو شمع سحر،آمیخته با یکدگر است
داغ پنهان من از خنده ی خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله ی مردم صاحب دل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله ی مستانه ی سعدی ست «رهی»
«همه گویند ولی گفته ی سعدی دگر است»
از: رهی معیری