پنداری خدا
دست به دامن داوینچی شده است
که اندوه ِ جذاب نگاهت
مونالیزا را
به یک کپی بی بها بدل می کند
و لبخندت شفا می دهد
تمام کودکان ایدز گرفته دنیا را..
اما چرا این همه تلخ باید باشد
شراب چشمانی که برقشان
تاکستان های سرتاسر سویل را خاکستر می کند؟
شاید تو یکی از پریای شاملو باشی
که از برگ های هوای تازه گریخته
و تقدیرش گریستن بوده از آغاز جهان..
من اما خنده ات را می خواهم
حتی اگر بهایش راه رفتنم بر کف دست ها باشد
در خیابانی شلوغ،
چون دلقکی
که خوش دارد شنیدن صدای خنده ی تو را
در جرینگ جرینگ سکه هایی
که از جیب هایش
بر سنگ فرش پیاده رو می ریزند...
از: یغما گلرویی